طراوت رخت آب سمن تمام ببرد


رخت ز گل نم و از آفتاب نام ببرد

غلام کیستی، ای خواجهٔ پری رویان؟


که دیدن تو دل از خواجه و غلام ببرد

همی گذشتی و برمن لبت سلامی کرد


سلامت من مسکین بدان سلام ببرد

به هیچ چوب سرمن فرو نیامده بود


غم تو آمد و از دست من زمام ببرد

چو آفتاب ترا از کنار بام بدید


پگاه تر علم خویش را ز بام ببرد

نسیم صبح ز زلف تو نافه ای بگشود


به نام تحفه فرو بست و تا به شام ببرد

ز رشک روی تو گل سرخ گشت و کرد عرق


چو رنگ روی ترا باد صبح نام ببرد

امام شهر چو محراب ابروی تو بدید


سجودکرد، که هوش از سر امام ببرد

حکایت من و زلف تو کی تمام شود؟


که هر چه داشتم از دین و دل تمام ببرد

به عام و خاص بگفت اوحدی حدیث رخت


به صورتی که دل خاص و عقل عام ببرد